کادو
|
در گلستانه |
||
|
|
||
|
دشت هايی چه فراخ! کوههايی چه بلند ! در گلستانه چه بوی علفی می آمد! من در اين آبادی ، پی چيزی می گشتم : پی خوابی شايد ، پی نوری ، ريگی ، لبخندی .
پشت تبريزی ها غفلت پاکی بود ، که صدايم می زد . پای نی زاری ماندم ، باد می آمد ، گوش دادم : چه کسی با من حرف می زد ؟ سوسماری لغزيد راه افتادم . يونجه زاری سر راه ، بعد جاليز خيار ، بوته های گل رنگ و فراموشی خاک
لب آبی گيوه ها را کندم ، و نشستم ، پاها در آب : " من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشيار است! نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه . چه کسی پشت درختان است! هيچ ، می چرد گاوی در کرد. سايه هايی بی لک ، گوشه ای روشن و پاک کودکان احساس ! جای بازی اينجاست. زندگی خالی نيست : مهربانی هست، سيب هست ، ايمان هست. آری تا شقايق هست ، زندگی بايد کرد .
در دل من چيزی است ، مثل يک بيشه نور ، مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه. دورها آوايی است ، که مرا می خواند." |
